معنی حبل الورید

لغت نامه دهخدا

حبل الورید

حبل الورید. [ح َ لُْل وَ] (ع اِ مرکب) رگ گلو. (مهذب الاسماء). رگ جان. رگ گردن. (ترجمان جرجانی). رگی است میان حلقوم و علبادین. رگ گردن و پی، میان کتف ساره. (دستور اللغه ٔ ادیب نطنزی). عرق فی العنق. (معجم البلدان):
ز بوی خلقش حبل الورید یافت حیات
ز فر لطفش حبل المتین گرفت بها.
خاقانی.


حبل حبل

حبل حبل. [ح َ ب َ ح َ ب َ] (ع اِ) کلمه ای است که عرب گوسفندان را بدان زجر کنند. رجوع به حبرحبر شود.


حبل

حبل. [ح َ ب َ] (ع مص) حبل از خمر؛ پر گشتن از شراب. || حبل مراءه؛ آبستن گشتن زن.

حبل. [ح ُ] (ع اِ) ج ِ حُبْلَه.

حبل. [ح ُ ب َ] (اِخ) موضعی به یمامه است. در حدیث سراج بن مجاعهبن مرارهبن سلمی از پدراز جد وی آمده که: نزد پیغمبر شدم او غوره و غرابه و حبل را به تیول به من داد. و میان حبل و حجر پنج فرسنگ راه است. لبید در وصف ناقه ای گوید:
فاذا حرکت غرزی اجمزت
و قرابی عدوجون قدابل
بالغرابات فزرافاتها
فبخنزیر فاطراف حبل
یسئد السیر علیها راکب
رابط الجأش علی کل وجل.
(معجم البلدان).

حبل. [ح َ] (اِخ) موضعی است در کنار شاطی فیض به بصره. (معجم البلدان). موضعی است به بصره، به رأس میدان زیاد شهرت دارد. و بعضی گفته اند حبل و رأس میدان زیاد دو موضعند. (تاج العروس).

حبل. [ح َ] (ع اِ) رسن. (دهار) (معجم البلدان). طناب. ریسمان. آنچه به آن بندند. بند:
چو کشتیی که حبل او ز دم او
شراع اوسرون او قفای او.
منوچهری.
آل رسول خدای حبل خدایست
گرش بگیری ز چاه جهل برآئی.
ناصرخسرو.
حبل ایزد حیدر است او را بگیر
وز فلان و بوفلان بگسل حبال.
ناصرخسرو.
گه حبل بگردن بر، مانند شتربان
گه بار به پشت اندر، ماننده ٔ استر.
ناصرخسرو.
برکشم مرترا بحبل خدای
بثریا ز چاه سیصد باز.
ناصرخسرو (دیوان چ تقوی ص 204).
کی بدترین حبائل شیطان کند طلب
آنکس که با حمایل سلطان بود برش.
خاقانی.
بر زمین آمد آنچنان حبلی
هر کدوئی بشکل چون طبلی.
نظامی.
دلوچی و حبل چی و چرخ چی
این مثالی بس رکیک است ای غوی.
مولوی.
گفت یارب بیش از این خواهم مدد
تا ببندمشان بحبل من مسد.
مولوی.
پای داری چون کنی خود را تولنگ
دست داری چون کنی پنهان تو حبل.
مولوی.
بحبل ستایش فرا چه مشو
چو حاتم اصم باش و غیبت شنو.
سعدی.
کله دلو کرد آن پسندیده کیش
چوحبل اندرآن بست دستار خویش.
سعدی.
|| حبلک علی غاربک، صیغه ٔ طلاق بود در قدیم. مثل اینکه درفارسی در غیر مورد طلاق گفته میشود: افسارت بگردنت. یعنی امر و کار تو با تو. ج، حبال، حبول، احبل، احبال. || ریگ توده ٔ دراز کشیده. آن ریگ که بر زمین چون رسنی بود. (آنندراج). || عهد. (ترجمان جرجانی). پیمان. (معجم البلدان). || زینهار. امان. (معجم البلدان). ذمه. || گرانی بلا. سختی. ج، حبول، حبال. || پیوستگی. وصال. ضد هجر. || کتف یا آن نشیب میان گردن و سر کتف که براماند یا پئی که میان گردن و دوش باشد. || نامه. کتاب. || رگ. حبل الورید، رگی است در گردن. پی. || رگی در ذراع. و فی المثل: هو علی حبل ذرایحک، ای فی القرب منک. || استادنگاه اسپان رها، پیش از دوانیدن. || درخت انگور. (آنندراج). حبل. || وسیله. راه. || رباط. || الرمل المستطیل. (معجم البلدان).

حل جدول

فرهنگ فارسی آزاد

حبل الورید

حَبْلُ الْوَرِید، رگ گردن- شاهرگ،

فرهنگ عمید

حبل الورید

رگ گردن، شاهرگ، رگ گلو،


حبل

آبستنی،
* حبل متین: = حبل‌المتین: برترین جای مرا پایگه خدمت اوست / پایهٴ خدمت او نیست مگر حبل متین (فرخی: ۲۸۷)

فرهنگ فارسی هوشیار

معادل ابجد

حبل الورید

291

عبارت های مشابه

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری